Thursday, October 30, 2003

دوباره که خوابم ببره
همچین خوابی واسه‌ت ببینم که حظ کنی!
همچین هل‌ات بدم پایین
که از خواب بپری
تا دوباره که خوابت برد
همچین هل‌ام بدی پایین که...

ایلیا


هایکو

نشسته‌ام
بر تصویری از صندلی،
چنان که قاصدک بر آب

ایلیا


Tuesday, October 28, 2003

فراموش می کنی که در نوشتن این چند سطر کلمه ای را از قلم انداخته ای. شاید دلیلش این باشد که هنوز نمی دانی چیست، یا مثلا جایش کجاست. مثل موقعی که آدرسی را فراموش کرده ای و فقط حوالی اش را می دانی و باید بگردی و بگردی تا پیدایش کنی که بعید هم نیست پیدایش نکنی. تازه اگر ندانی که خانه چه کسی هم بوده!

حالا باید بگردی دنبال کلمه گم شده. کلمه ای که جایی میان همین سطرها گم شده است و گم شدنش هم تقصیر تو نبوده است. شاید آن قدر کلمه بوده که گم شدن یکی زیاد هم دور از تصور نبوده. البته ممکن هم هست که هیچ کلمه ای در کار نباشد. یا در کار باشد و جایش این جا نباشد. یعنی جای دیگری گذاشته باشی و خیال کنی که گم شده است.

جایش این جاست اگر باشد، همین وسط ها:
گفتی "دستت را نمی گیرم. تو هم دستم را نگیر." گفتی "شاید تنها راهش صبر کردن باشد." گفتی " نمی دانم کافی است یا نه..."

هر کلمه ای هم که باشد، صبر نیست. این را می دانی.
اما فراموش می کنی...

ایلیا


Sunday, October 26, 2003

آتیش دلتو
مگه تو زیرسیگاری خاموش کنی
که بی معرفت شده
هر چی آتیش بیار معرکه س

بتکون اون لامصبو
دستت سوخت...

ایلیا

پ.ن: می دم این دستم ... ( ;


Monday, October 20, 2003

چقد برج زهرمار زیاد شده. سر کار می‌ری، برج زهرمار اعظم یقه‌ات رو می‌گیره. می‌ری دانشگاه، با انواع و اقسام برج‌های زهرمار برخورد می‌کنی. وقتی ام بر می‌گردی خونه یه چن تا برج زهرمار سنتی هستن که احساس خلأ نکنی تو این زمینه...

ایلیا


Saturday, October 18, 2003

هايکو

گريه مي‌کنم
دلتنگي بچه‌گانه‌ام را در آب.
آبگير مي‌بيندش تنها...

ايليا


Friday, October 17, 2003

یه درس توی Look, Listen & Learn بود که یه آقایی داشت پودر لباسشویی (فک کنم!) می‌فروخت و سه تا اندازه داشت که یکی‌شون "Large" بود. حالا راه آهن ایران ام قطار "درجه 1" داره!

ایلیا


Saturday, October 11, 2003

داشتم برای خودم "جان مریم" می‌خوندم. تنهای تنها. یه کم دیر بود. ساعت 12 شب شاید. بلند ام نبود صدام. یواش ام نبود.
یهو شنیدم یکی از بالای یه جایی گفت هیس. بالا رو نیگا کردم. هیشکی نبود. گفتم نکنه خیال کردم. بازم خوندم. شاید یه کم آروم تر. ولی هنوزم صدام یواش نبود. بلند ام نبود صدام.
دوباره یکی گفت هیسسس. بازم هیشکی نبود. شاکی شدم. نصفه شب باشه و "جان مریم" بخونی و تنها باشی و یه عالمه دلت تنگ باشه و یه خورده ام گرفته باشه، اون وخت یکی بهت گیر بده. شاکی شدنم داره، نداره؟
نقطه‌ی اوج داستان دقیقا همون موقعی اتفاق می‌افته که اوج آهنگ ام هس. همه‌ی احساسات بشری و فوق بشریت رو جمع کنی و بخونی "کاش می‌خوابیدم. تو رو خواب می‌دیدم...". اون وخت یه چیزی زوزه کشان بخوره پهلوی پات. تا بیای به خودت بجنبی و ببینی که پیاز بوده، دومیش ام بخوره اون ور پات...
نه! فرار نکردم. فقط صدامو بریدم.

ایلیا


Sunday, October 05, 2003

راه آب خیلی به درد می‌خوره. مث دیشب که گیر کردم بهش، وگرنه افتاده بودم تو چاه...

ایلیا


Thursday, October 02, 2003

گم می‌کنیش دست آخر!
اون وخ من می‌مونم و این قلک بیچاره و هوس هر شبی گوش دادن به صداش...

ایلیا