هایکوی خستگی
چراغهای بدقیافه
به سرعت از کنارم میگذرند.
چشمهایم را میبندم.
ایلیا
حالا تو هم بزن
- مشتتو باز کن ببینم! واسهی چی آخه دستتو بستی؟
کبریت را با دود سیگار خاموش کرد و پرتش کرد طرف سطل زبالهی کوچک کوشهی اتاق. کبریت نیم سوز با لبهی سطل برخورد کرد و افتاد قاطی آت و آشغالهای دیگری که دور سطل پخش و پلا شده بودند. یک کبریت دیگر روشن کرد و همان طور روشن پرتش کرد طرف سطل. این دفعه درست توی سطل افتاد. جذب دود باریکی شد که کبریت خاموش شده راه انداخته بود. پکی به سیگارش زد و خاکسترش را تکاند توی لیوان چای تقریبا خالی کنار دستش.
خواب دیدم که بیدار شدم از خوابی که داشتم میدیدم و نشستم ولی نشسته ام هنوز خواب میدیدم. خواب این که نشستم پای کامپیوتر و دارم یه چیزی تایپ میکنم.