امروز، تمام مدت زير پوستم مورمور مي كرد. باور كن خيلي احساس مزخرفيه. نميدونم. نكنه باز يكي رفته تو جلدم؟ ممكنه ام يكي داره بيرون ميآد. خبر ندارم.
ايليا
امروز، تمام مدت زير پوستم مورمور مي كرد. باور كن خيلي احساس مزخرفيه. نميدونم. نكنه باز يكي رفته تو جلدم؟ ممكنه ام يكي داره بيرون ميآد. خبر ندارم.
یه ته استکان دیگه انداخت بالا. پاتیل پاتیل بود. چشاش جایی رو نمیدید. فقط حالیش بود که انقد بخوره که با لگد بندازنش بیرون. بندازنش پایین.
اینا رو خونده، برگشته میگه تو disturbed ای! میگه اینا هر چی باشه Literature نیست! میگه اینا a paranoid's outrage اه! از همه بهترش اینه که میگه داری زور میزنی cool باشی؟! چی بگم والا...
تو نمیتونی بفهمی ترس از چشاش یعنی چی. حتی نمیتونی بفهمی که چجوری آدم مسخ نگاهش میشه. یه جوری نگات میکنه که فک میکنی اگه یه کم بیشتر نگات کنه سوراخ میشی. باسه همینم هس که مجبوری یه کاری بکنی. البته من بیشتر خشکم میزنه. هیچ کاری نمیتونم بکنم. فک کنم بیشتر به خاطر ترسه. نمیدونم. شایدم قبلنا میتونستم کاری بکنم. اما چار روزه که افتاده این جا و بوش داره همه جا رو بر میداره و من میترسم. می ترسم که چشاشو ببندم...
همین جور که نگاش میکردم و نگام میکرد،
بهش گفتم "کدومو میگی؟"
حالا اگه حالیش شد! انگار ولو شده باشی روی چمنا، زل زده باشی به آسمون. بعد بیاد بپرسه داری چیکار میکنی؟ بگی دارم آسمونو تماشا میکنم. بگه آها!!
روشنتر از خاموشی، چراغی ندیدم
نه این که بخوام مال خودم باشه، نه... فقط میخوام درس حسابی ببینمش. فک کنم دلم بخواد لمسش کنم یا حتی نوازشش ام بکنم.
بهش میگم چته؟
روز. بیرونی. (نمای نزدیک)