یه ته استکان دیگه انداخت بالا. پاتیل پاتیل بود. چشاش جایی رو نمیدید. فقط حالیش بود که انقد بخوره که با لگد بندازنش بیرون. بندازنش پایین.
آدم خسّه میشه از این همه کثافتی که دورشه. خسّه میشه از این همه کثافتی که قاطیشه. از این کثافتی که خودشه.
رف لبهی پنجره واسّاد، پایینو نیگا کرد و افتاد.
یه ته استکان دیگه انداخت بالا...
ایلیا
<< خانه