به خاطر نمیآورم و این قضیه بدجوری کلافهام کرده است. میدانید، من اصولا آدم سر به زیری هستم. نه این که موقع راه رفتن سرم پایین باشد، اما معمولا حواسم به دور و اطرافم نیست. به خاطر همین هم وقتی اولین نفر پایم را لگد کرد، کلی طول کشید تا به خودم بیایم.
البته به چیز خاصی فکر نمیکردم. دست کم حالا نمیتوانم به خاطر بیاورم که به چه چیزی فکر میکردم. هر چه که بود، نمیخواستم از فکرش بیرون بیایم. داشتم سعی میکردم نگذارم رشتهی افکارم از دستم در برود که لگد دومی را دریافت کردم.
شاید شنیدنش چندان جالب نباشد، اما احساس کردم که نفر دوم پایش را دقیقا روی سرم گذاشت و رد شد. حالا دیگر سر رشتهی فکرهایم را گم کرده بودم و هر چه سعی میکردم به خاطر بیاورم که به چه چیز فکر میکردم، نمیتوانستم. نمیدانم تجربه کردهاید یا نه، اما به هر حال حالت بسیار ناراحت کنندهای است که انسان را کلافه میکند. کلافه از این که تنها چیزی که در این شلوغی و درهم برهمی مال خودش بوده - فکرش - را از دست داده است.
این دفعه دو لگد هم زمان را روی شانههایم احساس کردم. دیگر از فرط کلافگی نمیدانستم چه برخوردی داشته باشم. نگاه کردم و زن و مردی را دیدم که دست در دست هم از روی شانههای من میگذشتند. این یکی دیگر غیرقابل تحمل بود. ناراحت کنندهترین چیز این بود که حتی نمیتوانستم اعتراض کنم، زیرا متوجه شدهام که تا شانه در زمین فرو رفتهام و هر گونه تلاشی برای حرکت بیفایده است.
به کلی هم یادم رفته است که به چه چیزی فکر میکردم و این مسئله بیش از هر چیز دیگری آزارم میدهد. نمیتوانم حواسم را متمرکز کنم تا به خاطر بیاورم و این قضیه پاک کلافهام کرده است. شاید با کمی تلاش بیشتر یادم بیاید، تنها اگر میتوانستم سرم را از سر راه این چرخ دستی کنار بکشم...
ایلیا