Saturday, October 11, 2003

داشتم برای خودم "جان مریم" می‌خوندم. تنهای تنها. یه کم دیر بود. ساعت 12 شب شاید. بلند ام نبود صدام. یواش ام نبود.
یهو شنیدم یکی از بالای یه جایی گفت هیس. بالا رو نیگا کردم. هیشکی نبود. گفتم نکنه خیال کردم. بازم خوندم. شاید یه کم آروم تر. ولی هنوزم صدام یواش نبود. بلند ام نبود صدام.
دوباره یکی گفت هیسسس. بازم هیشکی نبود. شاکی شدم. نصفه شب باشه و "جان مریم" بخونی و تنها باشی و یه عالمه دلت تنگ باشه و یه خورده ام گرفته باشه، اون وخت یکی بهت گیر بده. شاکی شدنم داره، نداره؟
نقطه‌ی اوج داستان دقیقا همون موقعی اتفاق می‌افته که اوج آهنگ ام هس. همه‌ی احساسات بشری و فوق بشریت رو جمع کنی و بخونی "کاش می‌خوابیدم. تو رو خواب می‌دیدم...". اون وخت یه چیزی زوزه کشان بخوره پهلوی پات. تا بیای به خودت بجنبی و ببینی که پیاز بوده، دومیش ام بخوره اون ور پات...
نه! فرار نکردم. فقط صدامو بریدم.

ایلیا