Tuesday, August 19, 2003

طعم گس چاي

نمي‌شه همين جور از جلوي درش رد شد. بايد بشيني و باهاش يه استكان چايي رو بخوري. چايي رو كه مي‌خوري، برات تعريف مي‌كنه كه يه روز دور و برش حسابي شلوغ بوده. تعريف مي‌كنه كه يه روزي در خونه‌ش باز بوده، هر كسي يه ياالله مي‌گفته و مي‌اومده مي‌نشسته سر سفره. يه كمي اغراق ام مي‌كنه پيرمرد، ولي پر بي‌راه ام نمي‌گه. هنوز ام در خونه‌اش روي همه بازه.
تعريف مي‌كنه كه پسرشو از همه‌ي دنيا عزيزتر مي‌داشته. بعدش ام مي‌زنه زير گريه. با كلي زحمت برات مي‌گه كه پسرش چطور جلوي چشمش تصادف كرده و مرده.
تا اين جاشو حق نداري حرف بزني. حتي حق نداري از مزه‌ي گس چايي شكايت كني. پيرمرد تنها كسيه كه توي باغچه‌ي كوچيكش چايي به هم مي‌رسه. حتي اگه طعمش اين همه گس باشه.
از اين جا به بعدش رو هم حق نداري حرف بزني. دكتر گفته بهتره گريه هم نكني. گريه، دوباره گريه‌ي پيرمرد رو در مياره.
آخه یادش نیست. یادش نیست که منم دوستش داشتم. پدرم از موقعي كه تصادف كرده هيچي يادش نيست.

ايليا