فقط یکی دیگر مانده بود، یکی دیگر و تمام. خواست تا حواسش را جمع کند. هر چه قدر زور داشت جمع کرد و پلکهای سنگیناش را باز کرد.
چشمهایش را که باز میکرد، روشنایی بود که هجوم میآورد. گماش میکرد توی روشنایی. برای همین گذاشت تا پلکهایش همین جور بسته شوند. گذاشت تا باز با آن دامن کوتاه نارنجی و خندهی زیرزیرکی پیدایش شود.
مخصوصا خندهاش حسابی دلش را میبرد. یک قرص دیگر مانده بود و تمام. دوباره حواسش را جمع کرد و چشمهایش را باز کرد. این یک قرص را میخورد و گم میشد توی ته رنگ نارنجی همه جا. صدای خنده میآمد هنوز...
دهانش را باز کرد تا قرص ماه را ببلعد.
ایلیا
<< خانه