هایکو
در آغوش میگیرمش،
هم چنان که در آغوشم میگیرد
باد پاییزی
ایلیا
فقط یکی دیگر مانده بود، یکی دیگر و تمام. خواست تا حواسش را جمع کند. هر چه قدر زور داشت جمع کرد و پلکهای سنگیناش را باز کرد.
تمام روز رو بهت گیر داده باشن سر چیزای مزخرف، کلافهی کلافه باشی از گرما، از دست یه مشت احمق، از کوفت، از زهرمار، اون وقت پرندهه ام رو سرت...