Friday, February 27, 2004

حاج آقا وسط کله‌اش گر شده بود و یه پاش ام می‌لنگید. واسه‌ی همین ام اسمشو گذاشته بودم حاج آقا. بگی نگی لاغر مردنی ام بود ولی خب، سن و سالش و سابقه‌اش توی محل از بقیه بیشتر بود، بقیه ام برا همین بهش احترامکی می‌ذاشتن. یعنی شایدم جرات نمی‌کردن از پهلوش رد بشن که وقتی می‌دیدنش راهشونو کج می‌کردن یه طرف دیگه. تقصیر حالت عجیبی بود که تو نگاش بود و نصفه شبی ترس تو دل هر بنی بشری می‌انداخت. همچین که خیال کنی می‌خواد خیز برداره طرفت. جالب این جا بود که بوی گوشت ام دیوونه‌اش می‌کرد. فک می‌کنم بیشتر به خاطر این بود که اسمشو گذاشته بودم حاج آقا. البته حاج آقا وجه تسمیه زیاد داشت که حالا خیلی ام مهم نیس. چون امشب که داشتم می‌اومدم دیدم حاج آقا این دفعه دیگه درس حسابی رفته زیر چرخ ماشین و دار فانی رو وداع گفته. یحتمل این اول محرمی، اهل محل یه شام چرب و چیلی برای سلامتی روح حاج آقا نذر کنن. منم از همین حالا به یاد حاج آقا یک دقیقه سکوت می‌کنم که خدا جمیع رفتگان را بیامرزد. ان شاء الله...

ایلیا